
گۆڕان نیوز- در پیادهروهای خاکستری تهران؛ سال ۱۳۸۴، جوانی بودم دانشجو که تابستان را برای گذران زمستان طی میکردم؛ با یک کولهی پر از رویا و یک جیب پر از هیچ. گوشهای از خیابان انقلاب، بساط دستفروشها، بوی نان فانتزی تازه و یک بسته بیسکویت «ساقه طلایی» که ۲۰ تومان ناقابل بود. طعم گندم، آغشته به سادگی، مزهای از دوران بینیازی.
اما حالا…
امروز، واپسین روزهای شهریور و آغازین روزهای پاییز ۱۴۰۴، در حالی که جغرافیای شهری همان است، همان دیوارهای ترکخورده، همان دود، همان چهرههای گمشده در ازدحام؛ قیمت همان ساقه طلایی، با وقار تورم و هالهای از سیاست، به ۳۲,۵۰۰ تومان رسیده، ۱۶۲۴ برابر افزایش قیمت در ۲۰ سال، اما این فقط یک عدد نیست. این یک عمر است، یک زندگی مشقت بار و آینه است.
مکانیسم ماشه، فقط در سطرهای سیاست خارجی شلیک نمیکند. صدایش از ته قفسههای سوپرمارکتهای شهر میآید، از بوق وانتهایی که در کوچه فریاد میزنند:«اگه نخری، فردا نیست!» و از نگاهی که در صف نان، به قیمتها دوخته شده، نه به آینده.
دیگر هیچ چیز طلایی نیست.
نه سقفهای بلند آرزو، نه خیابانهای خاکستری، نه حتی آن ساقهی کوچک. این کشور، این شهر و این خیابان ها، جغرافیایی از خاطرات زنگزده است. پر از ساختمانهایی که قیمتشان با شلیک هر تحریم، هر توافق نیمبند، و هر وعدهی توخالی، سر به آسمان میکشد.
شهر، امروز فقط یک شهر نیست. یک میدان جنگ اقتصادیست.
و بیشتر ما شهروندان خسته، با دست های خالی و ذهنهایی پر از چرا.
گاهی فکر میکنم کاش میشد اقتصاد را با خاطره ترمیم کرد.
کاش وقتی در خاطراتمان طعم بیسکویتی ۲۰ تومانی را مزهمزه میکنیم، دنیای واقعی هم کمی نرمتر، کمی انسانی تر، با ما تا میکرد.
اما افسوس…
در جغرافیای قدرت، طعمها هم سیاسی میشوند.
و «ساقه طلایی» حالا فقط یک خوراکی نیست؛
بلکه سندی است از آنچه بر ما گذشت…