دلارام مفاخری سنندج

گۆڕان نیوز – ۲۱ سال از آن روزهای دور گذشته بود. من در مرکز مشغول کار بودم که پسر جوانی با نگاهی آشنا جلوی میز کتابداری ایستاد. عکسی قدیمی در دست داشت. پرسید ببخشید با سرکار خانم مفاخری کار دارم. گفتم بله بفرمائید؟

عکسی که در دست داشت را بهم نشون داد.

در یک لحظه خاطرات سالهای دور جلوی چشمانم زنده شد. پسرک پرسید منو می‌شناسید؟

با شوق گفتم: «سروش، تویی؟»

بله، درست حدس زدید؛ حالا سروش شهسواری ۲۶ ساله بعد از ۲۱ سال که شاگرد دوره آمادگیم تو کانون بود اومده بود پیشم این اتفاق با استقبال زیاد همکارای عزیزم روبرو شد.

سروش از روزهایی گفت که با اشتیاق نقاشی می‌کرد، اما بعدها دنیای رنگ برایش کم‌رنگ شد. گفت: «اون سال با رنگ کار کردم، اما دیگه هرچی کشیدم، رنگ و حال و هوای خوبی برایم نداشت. اما امروز خاطرات آن دوران دور اورا به خانه بازگشت داده بود.

 یک بسته پاستل و یک چسب رازی از قفسه بیرون آوردم و به یاد آن سال‌ها به او هدیه دادم. ازش خواستم وارد دنیای رنگ بشه و از رنگ‌های خنثی فاصله بگیرد.

به او گفتم: از این به بعد بیشتر به کانون بیاید، با همکاران بیشتر گرم شود، تا دوباره روحش در رنگ‌ها نفس بکشد.

بچه‌ها بزرگ می‌شن و روزگار هم با ما پیش میره. گاه سخت، گاه آسان. اما چیزی که همیشه باقی می‌مونه، همین لحظه‌های ناب بازگشت و پیوند دوباره است.

حقیقتا، هر بار که یکی از بچه‌ها را می بینم، احساس می کنم ۲۰ سال جوان تر شده ام و به خودم می‌بالم که به وظیفه خودم عمل کردم.

و قولی هم که به سروش دادم این بود: طی برنامه‌ای دوستان و همکلاسی‌ها رو دعوت کنیم و در مرکز برنامه‍‌هایی را برگزار کنیم و نگذاریم که خاطراتمان خاموش شود.

دلارام مفاخری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *