فردین صادق ایوبی

گۆڕان نیوز- تمام روزهای سرد ِ این هفتهٔ به مرز زمستان رسیده را، روی صندلی در گوشه‌ای از خانه، به طراحی گذراندم، هرچند از گزند سرما به جان آزمودگان ِ بی‌خان‌ومان بی‌خبر نبودم در همذات پنداری با آنان طرح به طرح پیش می‌رفتم، تصویر و تصور رنج‌های بی‌پاسخ از جور زمانه، کورسویی از امید، گاه مرد، زن، کودک، گاه خنیاگری دوره‌گرد که آوازش، صدای به خون خفتگان سرزمینی بود که استخوان پیکره‌های تنومندشان ستون زمین است و رفتگرانی که شبانه‌های مداوم را جارو می‌زنند، تا آنانی که شام شبانه را در سطل‌های آشغال، جستجو می‌کنند.

نگاهم از آبیدر بالاتر می‌رود و دامنه به دامنه دور می‌شود، به خس، خس تنگی نفس کولبرانی می‌رسد که مین‌های گرسنه با دندان‌های تیز سفره‌های نانشان را می‌درند صبح شده است و نیازی به‌روشنی چراغ اتاق نیست، خاموش می‌کنم و روشنی همچنان پایدار است، طراحی‌هایم را مرور می‌کنم، سرزمینی پر از رویاهای خاموش و روزهایی که چقدر به خودم وفادار بودم، تمام طول راه را زیر تابوت سنگین خویش قدم می‌زدم، تا بسان یک دوست وفادار از دوران کودکی او را تا منزلگاه ابدی‌اش، بدرقه کنم از رهگذران می‌پرسیدم: پس کجاست گورستان؟ این تابوت برای من سنگین است و کالبد دردناک من، بسان گلی آفتاب‌گردان می‌مانست، سبک و میان‌تهی با صورتکی زرد افتاده بر آن. باران می‌بارد و رعد دل آسمان را می‌لرزاند و من گیج در میان طراحی‌هایم ایستاده‌ام و فرش ناپیداست، دستی به شانه‌ام می‌زند، برمی‌گردم به چشمان خسته‌ام نگاه می‌کند و می‌گوید: به کارت ادامه بده؛ ولی هرگز فراموش نکن که در مسلخ زنده کردن خویشتن ما، خدایان سر به باد دادند، تا بندگان ادب شوند که: زین‌پس انسان باشند. شانه‌هایم از سنگینی این جواب به لرزه در می‌آید، گویا وقت خوردن داروی اول صبح است، چند قرص و جرعه‌ای آب.

سرم گیج می‌رود شاید دلیلش خستگی باشد، تابلوهای روی دیوار را نگاه می‌کنم، پر از امید روزهای نیامده، و کتابخانه‌ای بزرگ که نجوای واژگانشان را می‌شنوم، روایت از تاریخ / هنر / زیبایی و حقیقت/ و نسبت آن با مدینه های فاضلهٔ زمینی و آسمانی، از بن‌بست کلمه که اول او بود، بعد خدا، و حال پنداری که خدا نیز حرفی برای گفتن ندارد و با سکوتی معنادار، در حجاب اندیشهٔ بشر، ناظر مغمومی است. هرچند بسیاری از دانا دلان غیاب خدا را تذکر دادند در روزگاری که نیست‌انگاری فعال و منفعل بیداد می‌کند، پایان پرسش از هستی و زمانشان این بود که: تنها یک خداست که می‌تواند ما را نجات دهد. کدام خدا؟ شاید حقیقتی از جنسی دیگر، شاید پنجره‌ای گشوده بر هوایی دیگر، راستش نمی‌دانم در مقام پاسخ به این پرسش نیستم، چرا که عالم هنر، رسیدن به جوهره و ذات اشیا است.

روزگار عجیبی است نازنین، می‌توان موزی را با تکه چسب سیاه‌رنگی بر روی بوم نقاشی چسباند و مریدان وضع موجود را شگفت‌زده کرد که بپرسند: حقیقت چیست؟ و شیخ لب به سخن بگشاید و بگوید: هیچ و مریدان جامه دری کنند و سپس بخت‌برگشتهٔ گرسنه‌ای موز را بخورد و آشوبی در نظریه‌های هنری بر پا شود که بیا و بنگر که زبان در باب این مسئلهٔ غامض و پیچیده هنری که ابداعی غیرقابل‌وصف است، گرفتار آمده نفس در سینهٔ صاحب‌نظران حبس می‌شود نمی‌دانند این شهود بزرگ را در کجای تاریخ هنر جای دهند که گند آن در نیاید. مارکس باورداشت تاریخ، تاریخ مبارزات طبقاتی است، ولی با اندکی تردید چونان نقاشی عقده‌ای باور دارم تاریخ، تاریخ عقده‌های ناگشوده به هیچ هم می‌تواند باشد، این نظر مرا خوشحال می‌کند، چرا که عقده، بین‌هایت نیروی انفجاری ذخیره دارد که برای تصفیه‌حساب باهنر مدافعان وضع موجود تمام‌نشدنی است و از آنان و تاریخ هنرشان می‌توان انتقام گرفت، به‌شرط زیستن با مردم و کار همیشگی و مداوم به معنای شریف لفظ. سرانجام هنر آنان نه منجی، بلکه یهودای خائن بود که بشر را به روان‌پریشی حواله داد.

گاهی فکر می‌کنم انتقام احساس عمیقی است، آدمی را از عقده خالی می‌کند و بدقول ارسطو دچار (کاتارسیس) یا تزکیه نفسانی می‌کند، و شگفتا که همین تزکیهٔ نفسانی امروزه خود عین نفسانیت است. در تمام زمینه‌ها به‌صورت (ابسورد) یا ناهنجار تجلی‌یافته است، چیزی شبیه بوی توالت‌های بین جاده‌ای. عاقبت آرمان‌شهر را هم دیدیم، چرا که جهان دیگر متعلق به کسانی نیست که در مقابل ارادهٔ زمان ایستاده‌اند . وقت آن رسیده است که از هنرمندان زیست – حباب و لابی مسلک که هم‌پیمانان فرهنگ سرمایه‌سالاری هستند انتقام گرفت، عقده‌ای شدن ما حاصل سیطرهٔ آنان بر عواطف و احساسات مردم بود. هنر به معنای شریف لفظ که تاج سر آفرینش است دوران هیچ سلطنتی را پایدار نگه نمی‌دارد مگر: پای – دار ■ پس نکته‌ای باقی نمی‌ماند جز اینکه:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *