
گۆڕان نیوز- تا بیاییم تعریفی بدهیم از انسان آزاده و امروزی بودن، حتما باید بگوییم که آموزگار انسانیست که گرچه شعروار گویند: «چو شمعی میسوزد و به محفلی روشنی میبخشد.»

آری آموزگار زندگی میآموزد و با مرگ میستیزد و در همیشهی تاریخ جاریست. آزاده است، زیرا در هیچ چهارچوبی و قفسی نمیگنجد و از خود فراتر میرود. مردان و زنان بزرگ را پرورش میدهد، پس مسیر تاریخ روشن از آموختن اوست. آموزگار امروزیست و قلبی دارد سرشار از ترنم خوش موسیقی آموختن.
آموزگار آزاده است، قانع و باوقار است، اما معترض نیز هست. اگر میگوید: «مدرسه خانه دوم است.» حتما در این خانه و در خشت خشت آن درس والای زندگی را به گوشها و جانهای تشنه جاری میکند و اگر میگوید: «توانا بود هر که دانا بود» آگاه است که صدها سال پیش شاعری بزرگ این پیام را سرلوحه کار آموزگارانی قرار دادکه در شرایط سخت مادی و اجتماعی توان خود را جهت توانا و دانا کردن فرزندان ما در میدان عمل به کار بستند.
آموزگار آیینی دارد که وی را سرپا نگه میدارد، با این آیین به میدان جنگ با تاریکی و جهل میرود. میدانی پر خطر که برخورد آراء و اندیشههاست. عصر ارتباطات، اینترنت، پلتفرمهای اجتماعی، رسانه الکترونیکی، هوش مصنوعی و دیالوگ است. برای اثبات وجود خویش، پا بر سر دیگران نمیگذارد، تهمت نمیزند، ریاکار نیست، دروغ نمیگوید. زلالتر از چشمه و روشنتر از چراغ است.
زندگی را به مرگ ترجیح میدهد و میکوشد به شاگردانش بیاموزد که عناصر زندگی بر کفهی مرگ سنگینی کند. خود به مرگ تن میدهد(قطره قطره آب میشود)، که مرگ را از دیگران دور سازد. مانند «پرومته» آتش را و نور را به مردم هدیه میبخشد، واقعیتهای جامعه امروز را به عنوان بخشی از حقیقت زمانه، خوب میشناسد. از قطع درخت و آتش گرفتن جنگل بیزار است و معنای شاخههای کج را هم میفهمد، اسیر تن خود نیست، به مال و منال چشم ندارد، به دنیا آمده است که کاری انجام بدهد. ظرفیت خود را فراختر میگیرد که سهم بیشتری از کار داشته باشدو مگر آدمی خود ظرفیت خود را تعیین میکند؟
آموزگار در فصلها متولد میشود و فصل سوم سال را آغازی میداند برای آموختن. از تنوع خوشش میآید، رنگها را دوست دارد، شخصیت شاگردانش را میفهمد، کتاب میخواند و باور دارد که باید نگاهی روشن رو به آینده داشت و باید تجربهها را به کار گیرد که کمتر آسیب ببیند.آخرین روشها و تکنیکها را در کلاس درس میآموزد و میآزماید و نمیگذارد که کسی حقش را پایمال کند. میخواهد از جنس آدمها باشد و چون آدم است، اشتباه هم میکند و تا اشتباه نکند، روحش بزرگ نمیشود، اما راضی نیست که به خاطر تجربه پس دادن، ریشهاش را بخشکاند، پس به بالندگیاش میاندیشد.
آموزگار حسادت نمیکند، بُخل نمیورزد، باج نمیدهد، آنقدر به عقیدهاش احترام میگذارد که حاضر نیست عقیده دیگران پایمال شود و آنقدر محکم حرف میزند که گویی پشتش به «آبیدر» است. در استدلال کم نمیآورد که به ناسزا و تهمت ناروا توسل جوید. آرام سخن میگوید زیرا نفسش، نفسی آرام و مطمئن است.
زندگی سخت شده را سخت نمیگیرد! هر چند معاش برای وی سخت و نانِ تلخ به کام اوست و شماره مشکلاتش، به اندازه تار تار موی سپید همکارانش بر کف خیابان است و حتما این گفتهی آندره مالرو را شنیده است: «زندگی ارزشی ندارد ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد.»
آموزگار سرزمیناش را دوست دارد و حتما همه مردمش را و مردم جهان را. میداند آموزگاری چون آیینی، راهیست به سوی رستگاری بشر. عاشق شاگردانش است و میداند که عاشق هرگز دروغ نمیگوید. عاشق پاک باخته است و عاشق رفیقِ شفیقِ بچهها.
آموزگار وفتی میشنود، شانههای نحیف یکی از بهترین شاگردانش زیر کولهبری رفته است، وقتی میبیند دیو سیاه مواد مخدر دور و اطراف مدارس پرسه میزند و یکی از شاگردانش از گرسنگی، ضعف میرود و چند نفر از همشهریانش دربهدرند و بیکار و باز وقتی میشنود «رحمان» یکی از کلیههایش را در ازای مبلغی میفروشد تا در ازای آن بتواند یک ماشین اوراقی برای مسافرکشی بخرد، درمییابد که رحمان زن وبچه و یک دختر دانشجو دارد. نگران میشود، چشمهایش را باز میکند و به خود نهیب میزند که از شاگردانش بیشتر مراقبت کند و آنها را از خطرات، چاهها و تاریکیهای راه آگاه سازد.
آموزگار قناغتوار و تکیده اما والاست، هر چند سالست، نزاع نظام هماهنگ، حقوق لاغر و اندک دریافتی در برابر غول گرانی، بیمسکنی و… را میکشد و میشنود که برخی همکارانش در بنگاههای مسکن و مسافرکشی و منشیگری و حسابداری و تدریس خصوصی تن به کار دوم دادهاند. اندام خود میشکند اما از پای نمیافتد، زیرا فصل سوم سال پر شده از رنگ پاییز و غوغای باد و باغ و بوی مهر.